امروز روز پرفروغی بود
بازی پرهیجانی از لیگ جزیره
آهنگ دلربایی از گروهی اجنبی
نهار لذیذی با گرمای دستان مادر
هوای دونفره ای با سپیدارهای طلایی
و خدایی که شاید در این نزدیکی ها نباشد
و نفسی معیوب
و طاعتی قلیل
و عقلی مغلوب
و هوائی غالب
و...
یعنی خدا با لذت بردنم مشکل دارد؟
شاید ذائقه ام عوض شده؟شاید تریاک را به امید تریاق میخورم؟
روزها چه پرفروغ می گذرند و همچون شعله کبریتی اثری در ذهنمان می گذارند و می روند.بعد از گذر چند سال شاید دیگر اثری از این شعله کبریت نماند اصلا انگار نه انگار که بوده
حتی وقتی کسی هم به یادمان می آوردش پاسخمان این است:کی من؟کجا؟
ولی اگر چه اثر این شعله کوچک در ذهن ما می رود و به زور به یادش می آوریم اما نزد خدا محفوظ است و با جزیات هم محفوظ است.
حال اگر آن شعله های پر فروغ کوچک شده مطابق با نظرش باشد که فَبِها اما اگرهم نه کَفَها.
خدایا چه روزها که پرفروغ گذشت و در منظر تو شعله کبریتی بود و چه روزهای که کم فروغ گذشت و در منظر تو فروزان بود،خدایا پرفروغیمان را که با هوس و غرور عجین شده بود ببخش و کم فروغیمان را که با غفلت به چشم نمی آمد نیز هم.
در هر دو صورتش تو غائب بودی،
هر لحظه ام را که غائب بودی ببخش،
با اینکه سخت است ولی لذت بدون تو را نمی خواهم
اگرهم گاهی خواستم
از خواسته هایم پشیمانم.