تراوشات ذهنی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مگر خسته در دایره ی لغاتت ناموجود است

خسته ام خسته ایم خسته اند

صرف می کنند تمام جماعت،خستگی را در روزمرگی شان و اینها برایت مفهوم دارد

کاری کن،پیرو خدایت را مایوس نکن باید تفاوتی باشد میان من و آلبرکامو

خسته ام از زنان ساپورت پوش ومردان منورالفکر،که نور فکرشان و برق ساپورتشان فقط برای غرب نور بالا میزند که ما کم آوردیم و تو پیروز شدی قلاده ای بیاور سگت هستیم

سینه میزنم تا سینه ام بشه کبود

ما کم نمی آوریم،ولو به زبان،ولو به ریا،ولو به شعار

ولی تو

دستمان را خوانده ای و می دانی که پوچیم

فقط ظاهرمان زیباست

و از درون شنیع و زننده ایم

تو سیصد وسیزده یار می خواهی و ما ارتش بیست میلیونی هستیم

یا ما دروغ می گوییم یا...

غریبیم وتنها و از سر زجر صدایت می کنیم ولی دهانمان بوی پیاز می دهد

و تو از پیاز ریا و شعار که در نهادمان کاشته شده بیزاری

بیا بیـــــــــــــــــا

بویمان را تحمل کن

ما دیگر پیاز نمی خوریم

به ما اعتماد کن

الهی لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا

  • احمدرضا عابدین پور